![](https://biaupload.com/do.php?imgf=org-d2599a2260d51.jpg)
دیروز مطب دکتر بودم. در اتاق انتظار یک کتابخانه کوچک بود. تا نوبتم بشود یک کتاب برداشتم. حوصله خواندن نداشتم برای همین کتابی برداشتم که پر از عکس باشد. یک کتاب به اسم " کتاب راه تاراز" بود پر از عکسهای عشایر. فوق العاده زیبا از طبیعت و آدمها.چهره ها بسیار جذاب بودند به خصوص زنها. چهرههای بکر بی آرایش صورت و مو و آفتابخورده که کلی احساس را میشد از آنها خواند. رسیدم به این عکس زیرش نوشته بود
کنیز.نام زن کنیز بود. دو صفحه بعدش عنوان مطلب توجهم را جلب کرد. راجع به مجلس ختم کنیز بود. کنجکاو شدم که بخوانمش. کنیز باردار بوده، شبی که داشته وضع حمل می کرده از نزدیکترین ماما کیلومترها فاصله داشته. نتوانسته اند ببرندش. همانجا در صحرا زایمان کرده بچه به دنیا آمده اما جفت بیرون نیامده. فریادهایش تبدیل به ناله شده و تمام کرده. این ماجرا تراژدی بزرگی بود اما تراژدی بزرگتر مال بچه بوده. زنی که خودش هم نوزاد داشته خواسته به نوزاد شیر بدهد. شوهر کنیز مانع شده و گفته من یک بچه دو ساله دارم و وقت کوچ است و با یک بچه دو ساله و یک نوزاد شیرخوار نمیتوانم کوچ کنم .کودک آنقدر گریه کرده تا خاموش شده است. این هم تراژدی بود. اما تراژدی تر از همه این بود که این اتفاق در فروردین 1366 اتفاق افتاده. همیشه انتظار داری این بیرحمی در سالهای بسیار دور یا در سریالی مثل تاج و تخت اتفاق افتاده باشد. آن بچه اگر بود الان 36 ساله و احتمالا خودش پدر شده بود. پدر مستاصل چه تصمیمی گرفته بود! همه فقط گریه کردهاند بی اینکه بتوانند از همدیگر پشتیبانی کنند. نتوانستهاند به یک جمعبندی برسند و فقط صورت مساله را پاک کردهاند. بعید میدانم با برهای که مادرش مرده بود این کار را میکردند.بعد به این فکر کردم که ما همینیم. ب کاغذ پاره های من...
ما را در سایت کاغذ پاره های من دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 9manjooghf بازدید : 7 تاريخ : دوشنبه 4 تير 1403 ساعت: 18:19